مامان و پسر

بدون عنوان

دیروز که رفتم پسرم از مهد بیارم تا منو دید زد زیر گریه! بهش گفتم چرا گریه میکنی گفت مامان بچه ها منو زدند   گفتم خب مامان تو هم بزن ،گفت اگه بزنم منو خفه میکنند از این موضوع خیلی ناراحت شدم به مهد اطلاع دادم که  حداقل بچه های کوچیک از بزرگ جدا کنند ،ولی با خودم فکر میکردم کاش میتونستم کار ،ول کنم کنار بچه ام باشم.
5 آبان 1392

بدون عنوان

بازم پاییز،بازم زمستون،قبلا برام مهم نبود کی پاییز میاد کی زمستون،ولی از وقتی خدا بهم این عزیز دردونه داده با اومدن این فصل ها ناراحت میشم اخه فصل سرماخوردگیه،فصل دارو خوردنه،و.... سال پیش توی اسفند بود که ابوالفضل یه کمی سرما خورده بود در حد یه سرفه،عصر که اوردمش خونه از مهد حال عمومیش خوب بود بازی کرد وابمیوش خورد وخوابید ولی درست چند لحظه بعد دیدم داره میلرزه ،دکتر گفت تشنج خفیف گرفته ولی دو روز بستری بود خیلی توی بیمارستان بهم سخت گذشت وقتی پسرم از بیمارستان مرخص شد انگار از قفس ازاد شده بودم واسه همین وقتی زمستون میاد دلم میگیره
30 مهر 1392

دلتنگی ها

بابای ابوالفضل رفته ماموریت،البته پسرم دیگه عادت کرده ولی امشب موقع خوایبدن گفت چرا بابا نمیاد بخوابه،گفتم رفته مسافرت بدو رفت گوشی رو برداشت که شماره بگیره و از باباش سوغاتی بخاد ،بازم تفنگ میخاد مثل همیشه
3 مهر 1392

بدون عنوان

تا حالا براتون پیش اومده برین مهمونی وبچه ها با هم دعوا کنند،اون وقت بچه تون کتک بخوره... اون وقت شما چکار میکنید/ساکت میمونید،دعوا راه میندازین که جرا زده،به بچتون میگین جلو بابا ومامانش بره بزنش،خدا وکیلی چکار میکنید؟من موندم شما بگین چکار کنم.
5 مرداد 1392

دلتنگی ها

از صبح تا شب یه عالمه کار میکنی ،میپزی،میشوری،تمیز میکنی مرتب میکنی،اخر شب برات رمقی نمونده خسته و کوفته،حالا از بچه هت میپرسن مامانو بیشتر دوست داری یا بابا میگه بابا،خدا وکیلی خودت باشی ناراحت نمیشی...... اما همسرم حرفی زد که خیلی خوشحالم کرد گفت:اون قدر خوب بچه را تربیت کردی که معنی ومفهوم پدر را فهمیده ،واقعا این جوریه.....
1 مرداد 1392
1