مامان و پسر

ماجرای چشم پزشکی

1392/10/5 20:17
99 بازدید
اشتراک گذاری

این هفته باید میبردمت چشم پزشکی

انگاری با پزشک مهد همکاری نکردیودی و دکتر باید با دستگاه چشماتو معاینه کنه

خلاصه بردمت چشم پزشکعینکعینکعینکعینک

وارد که شدی و چشمت به عینکها افتاد گفتی مامان عینک سیاهو برام میخری

هرچی گفتم پسرم سیاهو دیگه چیه؟باید بگی عینک افتابییول

به گوشت نرفت که نرفت

خلاصه رفتیم داخلدل شکسته

هر کاری کردیم پشت دستگاه ننشستی

خانم دکتر گفت یه روز دیگه بیاناسترس

وقتی اومدیم بیرون گفتی مامان عینک سیاهو میخام

کفتم تو که پشت دستگاه ننشستیدلقکدلقک

گفتی باشه میشینم

دوباره رفتیم داخل واین بار با دستگاه خانم دکتر چشماتو نگاه کرد

خدا را شکر چشمات سالم بودنبای باینیشخند

حالا اومدیم بیرون پیله کرده بودی و عینک میخاستی

قربونت پسرم اینجا که عینک اندازه شما نداشتندگاوچرانهورا

با هزار زحمت گولت زدم و اوردمت بیرون 

ولی به جاش کلی وسیله بازی و لباس خریدم تا عینک فراموش کنی

ولی انگار فراموش نکرده بودی چون دیروز گفتی چشمک

مامان اگه پسر خوبی بشم برام عینک سیاهو میخریکلافهمشغول تلفنبه من زنگ بزنمشغول تلفنمشغول تلفن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)