اسباب بازی
دیروز رفتم خونه مامان بزرگی،پسرعمه محمد جعبه اچارگرفته بود
بغض کردی گفتی مامان بریم از اینجا
من فهمیدم چت شده
گفتم مامان تو که از این ها داری،خلاصه بردمت تو خیابونادور زدی
دلم خیلی سوخت بردمت مغازه تا اسباب بازیها را دیدی گفتی
من تیرکمون میخام. خلاصه تیر کمونو برداشتیم سوار ماشین شدیم
نرسیده به خونه گفتی من شمشیر میخاستم اینو نمیخاستم
بابایی که خیلی دوستت داره برگشت دباره رفتیم مغازه ،گفتی مامان شمشیرا تیز نیستند چشمت به ماشینا خورد بعد ازده دقیقه گفتی من ماشین مک کویین میخام ،این شمشیرا که تیز نیستند
ماشینوبرات خریدیم اومدی تو خونه گفتی من دوست مک کویین یدک کش هم میخام
گفتم باشه صبح برات میخرم
امروز که اومدمدنبالت گفتم یادت رفته
اما گفتی مامان مغازه بازه برین بخریم
رفتیم مغازه
گفتی من که دوست مک کویین نمیخام من ماشین کنترلی میخام خلاصه ماشین کنترلی هم برات گرفتم
بازم فکرکنم هنوز راضی نیستی دوباره چی دیدی و چی میخای فقط خدا میدونه