مامان و پسر

بدون عنوان

این هفته ماموریت بودم ،خوبی این ماموریت ها اینه که تونستم زود تر بیام مهد کودک و ببرمت خونه،یه خوبی دیگه هم داشت که وقت کردم وبردمت پارک،یه ماژیک دو رنگ هم گرفتم با یه تخته نقاشی ،یادت دادم تونستی واسه مامان یه درخت پر از سیب بکشی،قربونت بشم هر روز احساس میکنم داری بزرگتر میشی
10 آبان 1392

بدون عنوان

یه بشقاب پلو،یه لیوان شیر عسل،یه دونه کیک و   یه دونه لیموشیرین خورده این جگر،دست گذاشته رو شکمش میگه مامان تو گفتی اگه غذا بخورم قوی میشم ولی دلم درد میکنه/
10 آبان 1392

بدون عنوان

دیروز که رفتم پسرم از مهد بیارم تا منو دید زد زیر گریه! بهش گفتم چرا گریه میکنی گفت مامان بچه ها منو زدند   گفتم خب مامان تو هم بزن ،گفت اگه بزنم منو خفه میکنند از این موضوع خیلی ناراحت شدم به مهد اطلاع دادم که  حداقل بچه های کوچیک از بزرگ جدا کنند ،ولی با خودم فکر میکردم کاش میتونستم کار ،ول کنم کنار بچه ام باشم.
5 آبان 1392

بدون عنوان

این هفته پسرم واسم کتاب میخونه،کتابو برعکس میگیره از روی عکساش واسم توضیح میده ،اگه چشمام نبندم میگه من باهات قهرم چشمات ببند ،تازه اخر داستان هم میگه قصه ما به اخر رسید کلاغه به خونش نرسید                
1 آبان 1392

بدون عنوان

واسه عقد بندون خاله هانی رفتیم واسه بابایی کت وشلوار بگبریم بابایی رفت  اتاق پرو ما واسش لباس میبردیمتا امتحان کنه خلاصه بابایی انتخاب کرد وپسندید،دیدیم اقا ابوالفضل نیست دیدیم رفته تو اتاق پرو واستاده ،میگم بیابریم میگه مامان کت وشلوار ماله باباهاست ماله مامانا نیست منم میخام خلاصه مجبورمون کرد مثل باباش واسش لباس ببریم و بیاریم تا اقا انتخاب کنه،ژستاش جلو ایینه خیلی قشنگ بود بیشتر از ابوالفضل من خیلی ذوق کرده بودم چون برا اولین بار احساس کردم پسرم داره برا خودش مردی میشه،تازه وقتی براش کت میبردم در هم می بست ،که یعنی کسی نبینه،خلاصه مجبورمون کرد واسش یه دست کت وشلوار بخریم،قربونت برم .ان شاا... کت وشلوار دامادبت
1 آبان 1392

بدون عنوان

بازم پاییز،بازم زمستون،قبلا برام مهم نبود کی پاییز میاد کی زمستون،ولی از وقتی خدا بهم این عزیز دردونه داده با اومدن این فصل ها ناراحت میشم اخه فصل سرماخوردگیه،فصل دارو خوردنه،و.... سال پیش توی اسفند بود که ابوالفضل یه کمی سرما خورده بود در حد یه سرفه،عصر که اوردمش خونه از مهد حال عمومیش خوب بود بازی کرد وابمیوش خورد وخوابید ولی درست چند لحظه بعد دیدم داره میلرزه ،دکتر گفت تشنج خفیف گرفته ولی دو روز بستری بود خیلی توی بیمارستان بهم سخت گذشت وقتی پسرم از بیمارستان مرخص شد انگار از قفس ازاد شده بودم واسه همین وقتی زمستون میاد دلم میگیره
30 مهر 1392