مامان و پسر

اسباب بازی

دیروز رفتم خونه مامان بزرگی،پسرعمه محمد جعبه اچارگرفته بود بغض کردی گفتی مامان بریم از اینجا من فهمیدم چت شده گفتم مامان تو که از این ها داری،خلاصه بردمت تو خیابونادور زدی دلم خیلی سوخت بردمت مغازه تا اسباب بازیها را دیدی گفتی من   تیرکمون میخام. خلاصه تیر کمونو برداشتیم سوار ماشین شدیم نرسیده به خونه گفتی من شمشیر میخاستم اینو نمیخاستم بابایی که خیلی دوستت داره برگشت دباره رفتیم مغازه ،گفتی مامان شمشیرا تیز نیستند چشمت به ماشینا خورد بعد ازده دقیقه گفتی من ماشین مک کویین میخام ،این شمشیرا که تیز نیستند ماشینوبرات خریدیم اومدی تو خونه گفتی من دوست مک کویین یدک کش هم میخام گفتم باشه صبح برات میخرم ...
11 بهمن 1392

من نمیرم سربازی

جدیدا خیلی حرفای با مزه میزنی دیروز که بابا داشت لب تاب همکارش درست میکرد به من گفت مامانی ابوالفضل سرگرم کن تو اتاق من نیاد تا کارمو کنم منم تو را محکم بغلکرده بودمتافرار نکنی یهو گفتی مامان میخام برم پیش بابایی منم گفتم اکه بری منو تنها بذاری من ناراحت میشم گفتی مامان ناراحت نباش من نمیرم سربازی،من فقط میخام برمپیش بابا کلی خندیدم وتعجب کردم،البته میدونم چند وقتی دایی رضا رفته سربازی ما ناراحت بودیم یه چیزایی فهمیدی قربونت برم تمتم زندگیییییییییییییییییییییییییییی مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن هستییییییییییییییییی
5 بهمن 1392

سلام پسرم

سلام پسرم ببخش،چند روزی نتونستم وبلاگ به روز کنم،اخه سرم خیلی شاوغ بود از این به بعد وقتم ازادتر هست  میتونم بیشتر بهت برسم قربونت         مامانی ...
15 دی 1392

ماجرای چشم پزشکی

این هفته باید میبردمت چشم پزشکی انگاری با پزشک مهد همکاری نکردیودی و دکتر باید با دستگاه چشماتو معاینه کنه خلاصه بردمت چشم پزشک وارد که شدی و چشمت به عینکها افتاد گفتی مامان عینک سیاهو برام میخری هرچی گفتم پسرم سیاهو دیگه چیه؟باید بگی عینک افتابی به گوشت نرفت که نرفت خلاصه رفتیم داخل هر کاری کردیم پشت  دستگاه ننشستی خانم دکتر گفت یه روز دیگه بیان وقتی اومدیم بیرون گفتی مامان عینک سیاهو میخام کفتم تو که پشت دستگاه ننشستی گفتی باشه میشینم دوباره رفتیم داخل واین بار با دستگاه خانم دکتر چشماتو نگاه کرد خدا را شکر چشمات سالم بودن حالا اومدیم بیرون پیله کرده بودی و عینک میخاستی قربونت پسرم اینجا که عی...
5 دی 1392

بدون عنوان

امروز که اومدم دنبالت بچه های کلاست همه اومدند تا باهات خداحافظی کنن د تو هم خیلی خوشحال منو نشون میدادی و میگفتی مامانم اومد ،مامانم اومده بین دوستات یکی از بچه ها توجهم جلب کرد که ساکت گوشه ای واستاده بود بهش گفتم اسمت چیه پسر خوشگل؟ جواب نداد ولی تو بهم گفتی مامان اسمش متین هست گفتم به به ،چه پسری خاله زهرا گفت:خبر نداری همه رو اذیت میکنه گفتم بهش نمیاد همین موقع تو ازفرصت استفاده کردی گفتی،  مامان من فقط خوبم این همش منو میزنه کلی خندیدم،خاله گفت ابوالفضل خوب از فرصت استفاده میکنی ...
25 آذر 1392