مامان و پسر

تغییر مهد

هفته پیش رفتم یه مهد کودک ببینم تا مهدت جابه جا کنم اما وقتیاز مهد اومدیم گفتی مامان وستام هم تو مهد جدیدی هستن جا خوردم و البته کمی فکر کردم،یادمه زمانی که بچه بودم کلاسامونو جا به جا کردند ومن کلی گریه کردم که چرا پیش دوستام نیستم آخرش هم مامانم را مجبور کردم بیاد با مدیرمون صحبت کنه منو با دوستام تو یه کلاس بندازن درسته مهد فعلی یه کمی دور از خونه هست ولی عادت کردی به خاله هات،به دوستات و اوناهم به تو عادت کردند... پس فعلا بمون تو همین مهد عزیزم   ...
2 مرداد 1393

این چند وقت...

این چند وقت خیلی سرم شلوغه ،دارم رو پایان نامه ام کار میکنم حسابی درگیرمممممممممممم سعی کردم وقت برای تو هم بذارم ،باهات بازی کنم ،نقاشی کنم،بریم آب بازی اما احساس میکنم در حقت دارم ظلم میکنم کاش بیشر می تونستم باهات باشمممممممممم پسرم ، منو ببخش،مامان خبی برات نیستم،یا سرکارم یا دانشگاه،یا تو آشپزخونه نمی دونم وقتی بزرگ بشی چی در مورد من فکر می کنی اما خودم هم احساس شرمندگی میکنم نمی دونم شاید یه روز تو هم مثل من شدی و منو درک کردی قربونت یه مامانه بد    
23 تير 1393

تولدت مبارک

این فصل یعنی فصل تابستون با تولد توشروع میشه تولدت مبارک الهی 10000000 بشی............. البته عمر با عزت خلاصه تولدت افتاد تو ماه رمضان منم یه جشن تولد با حال برات گرفتم به مناسبت جام جهانی و فوتبال کیک فوتبالی ب هم برات گرفتم کلی کادو هم گرفتی ،البته با کلی خاطره اینقدر بهت خوش گذشت،گفتی مامان اگه باز پسر خوبی بشم برام تولد میگیری ...
23 تير 1393

گردش بهاری

امروز دلمون گرفته بود ،گفتیم بریم بیرون دوری  بزنیم،رفتیم چند تا روستا اطراف که خوش اب و هوا بود یه صبح  بهاری که هوا عالی عالی بود مامان بزرگی وبابابزرگی هم همراه ما بودند پسر عمه هم همراهمون بود رفتیم کوهنوردی بعدش هم اومدیم تا چایی بخوریم یهو دیدیم کلی گوسفند احاطه مون کردند کلی هم با گوسفندا بازی کردیم  بهشون علف دادیم،حتی مامان بزرگی به چند تاشون شیرینی داد خلاصه کلی خوش گذشت.
5 ارديبهشت 1393