مامان و پسر

چقدر دوستم داری

اومدی گفتی مامان خیلی دوستت دارم گفتم منم دوستت دارم گفتی اندازه اسمونادوستت دارم من گفتم اندازه ماهی ها دوستت دارم گفتی اندازه تمتم خرسهای دنیا دوستت دارم گفتم اندازه اسب ها دوستت دارم گیر کرده بودی نمیدونستی چی بگی یهو گفتی اندازه تموم الاغ ها دوستت دارم ...
11 بهمن 1392

اسباب بازی

دیروز رفتم خونه مامان بزرگی،پسرعمه محمد جعبه اچارگرفته بود بغض کردی گفتی مامان بریم از اینجا من فهمیدم چت شده گفتم مامان تو که از این ها داری،خلاصه بردمت تو خیابونادور زدی دلم خیلی سوخت بردمت مغازه تا اسباب بازیها را دیدی گفتی من   تیرکمون میخام. خلاصه تیر کمونو برداشتیم سوار ماشین شدیم نرسیده به خونه گفتی من شمشیر میخاستم اینو نمیخاستم بابایی که خیلی دوستت داره برگشت دباره رفتیم مغازه ،گفتی مامان شمشیرا تیز نیستند چشمت به ماشینا خورد بعد ازده دقیقه گفتی من ماشین مک کویین میخام ،این شمشیرا که تیز نیستند ماشینوبرات خریدیم اومدی تو خونه گفتی من دوست مک کویین یدک کش هم میخام گفتم باشه صبح برات میخرم ...
11 بهمن 1392

من نمیرم سربازی

جدیدا خیلی حرفای با مزه میزنی دیروز که بابا داشت لب تاب همکارش درست میکرد به من گفت مامانی ابوالفضل سرگرم کن تو اتاق من نیاد تا کارمو کنم منم تو را محکم بغلکرده بودمتافرار نکنی یهو گفتی مامان میخام برم پیش بابایی منم گفتم اکه بری منو تنها بذاری من ناراحت میشم گفتی مامان ناراحت نباش من نمیرم سربازی،من فقط میخام برمپیش بابا کلی خندیدم وتعجب کردم،البته میدونم چند وقتی دایی رضا رفته سربازی ما ناراحت بودیم یه چیزایی فهمیدی قربونت برم تمتم زندگیییییییییییییییییییییییییییی مننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن هستییییییییییییییییی
5 بهمن 1392