بدون عنوان
امروز یه کاری کردی کارستون،واقعا هم منو ترسوندی
هم باباتو
ماجرا اینه گه سوار ماشین شدیم بریم خونه بابابزرگ
من دیدم که صبحی صبحانه نخوردی
گفتم باباجلو سوپری واسته
من برم شیر واست بخرم
همینجور که تومغازه مشغول بودم دیدم باباداره باصدای بلند تو را صدا میزنه
ابوالفضل ...ابوالفضل
ترسیدم ،بدو اومدم
دیدم بابایی داره میزنه به شیشه
گفتم چی شده؟
بابا گفت یه لحظه از ماشین اومده بیرون تا تایرا ماشین چک کنه
تو هم بدجنسی نکردی و درو قفل کردی
حالا چکار کنیم؟
کیفم تو ماشین،کلیدا خونه تو ماشین،مهمتر از همه سوییچ ماشین و تو گل پسر هم تو ماشین
هم از ترس هم از عصبانیت داشتم میمردم
بدتر از همه ماشین روشن بود ،گفتم نکنه بری پشت فرمون
خلاصه قاطی کرده بودم حسابی!
بابایی با خونسردی کامل بهت میگفت تا سوییچ از ماشین بکشی
اما اصلا متوجه نمیشدی وداشتی تو ماشین میخندیدی
خلاصه با هزار بدبختی از پشت شیشه بهت گفتیم
ماشینو خاموش کنی وبالاخره خاموش کردی و قفل زدی
فقط اگه 1دقیقه دورتر اینکارو کرده بودی
مطمئنا باباشیشه روشکسته بود
درسی شد واسه ما که یه لحظه تورا تو ماشین تنها نذاریم و
اینکه خوشحال بودیم تونسته بودی با این سن کمت ماشینو خاموش کنی